بدون عنوان
اولین روز مهر رفتن امیرحسین به موسسه خلاقیت نکا خیلی خوشحال بودی از خونه موقع رفتن تو کلاس گریه رو شروع کردی میگفتی مامانی بامن بیا نمیشد که من بیام تو کلاسمربی تون افسانه جون باکلی ناز کردن تو رو برد تو کلاس صدای گریه هات که تو بغل افسانه جون بودی ازپشت پنجره میشنیدم اشکام کمکم داشت میومد ولی خجالت میکشیدم چون مادرا بودن تو از همه کوچیک تر بودی تو کلاستون یک ساعت گریه کردی بعد که از کلاس امدی بیرون چشمای خوشگلت قرمز بود من فکر میکنم تو مهد احساس امنیت نمیکردی فکر میکردی میخوام بزارمت وبرم چون همیشه مجبورم برا چند روز بزارمت پیش مادری وبرم تهران ببخشید گلم باید برم نمیشه مادر جونم از من بیشتر مواظبت هست گلم فردابرای بردن مهد تو دلم گفتم به مادر جون بگم ببره تو رومهد که گریه هات ونبینم ولی مادر جون خونه نبود شانس اوردی بردمت مهد گریه هم میکردی مجبور شدم برگردم مغازه بعد دو هفته هم که میری مهد هنوزم بعضی وقتا افسانه جون میگه گریه میکنی مادر جونت وصدا میزنی راستی افسانه جون میگفت امیرحسین بهش گفته که امیرحسین جیگر افسانه جونه هرچی تو مهد یاذ میگرفتی برای مادر جون تعریف میکردی بعد مادری برای من میگفت امیر امروز تو مهد این کارا رو کرده
ببین با چشمات چیکار کردی تازه به من میگفتی زنگ بزن از نازیتا بپرس گریه کرد تو مهد کودک
اینم جایزه روز اول
کاردستی عید قربان