یگانه جونیگانه جون، تا این لحظه: 18 سال و 8 ماه و 25 روز سن داره
امیر حسین امیر حسین ، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 19 روز سن داره

خاطرات دوگلم

عکس های دی ماه دو گلم

  یه شاخه گل رز برای بابا خریدیم                 تولد علیرضا تو مهد امیر جون           خلاقیت افسانه جون مربی مهد امیر حسین از تمام بچه ها اثر   انگشت گرفت وقول دادن بچه ها که بازیگوشی نکنن . جالب بود         کادوی علیرضا به بچه های مهد       همه ی بچه ها به علیرضا تولدش وتبریک گفتن امیر حسین به   علیرضا میگه انشاالله بری سر...
19 دی 1393

اخرین روز پاییز وجنگل پاسند

روز اخر پاییز با حسین دایی جون رفتیم جنگل پاسند کلی راه بود   خواستیم بریم چشمه ی پاسند جاده شم خیلی خطر ناک بود مه   همه ی جاده گرفته بود رفتیم تا نزدیک چشمه بقیه راه وبا ماشین   نمیشد رفت رفتیم توی جنگلاش گشتیم  خیلی خوش گذشت اینم عکساش                               توی این جاده هر 10 دقیقه یه ماشین رد نمیشد امیر به دایی جون میگفت الان ماشین میاد پاشو  دایی جون بهش میگفت تو توی این جاده ماشین میبینی هههه نگر...
2 دی 1393

عکس مهد کودک امیر حسین وشب یلدا

چند تا عکس از مهد امیر جون که افسانه جون زحمت کشیدن برامون فرستادن   شب یلدا خونه حسین دایی جون   شب یلدا خونه عزیز جون بابایی که امیر حسین وامیر رضا توی استین   بلوزشون پرتقال گذاشتن مثلا بازو هاشون بزرگ شده همه کلی خندیدن         بچه ها از طرف مهد رفتن چاپخانه با افسانه جون     ...
2 دی 1393

پارک ملل

    اینم از عکس اخر از پارک که بر گشتیم شب شده بود منم باید میرفتم مغازه که خیلی هم دیر شده بود یگانه  غذایی که تو یخچال بود گرم کرد میز اماده کرد من وصدا کرد که بیام شام بخورم یه کمی روی کابینت و بهم ریخته بود ولی بازم خوشحال شدم که دیگه بزرگ شده اول ازش تشکر کردم ولی بهش گفتم تو درس خودت وبخون من به کارای خودم میرسم ...
23 آذر 1393

عکس های مشهد تابستان 1393

تابستان 1393 با عمه وعمو حسن رفته بودیم مشهد به امیر فکر کنم خیلی خوش گذشت چون فقط گریه میکرد هرچی خواست براش خریدیم یگانه جونم با مامانی تو موج های ابی به یگانه خیلی خوش گذشت خدای من یگانه از هیچ ارتفاهی تو سرزمین موج های ابی نمیترسید همه بازی ها رو چند بار سوار شد مامانی فقط نگاه میکرد یگانه شناهم خیلی بهتر از مامان بلد بود حسابی خوش گذشت بهش بازار هم رفتیم پاساز پروما از هتل ما تا پاساز 1 ساعت راه بود با ماشین رفتیم فقط دور زدیم یگانه وامیر وبابایی حسابی خرید کردن مشهد امیر حسینم حسابی شیطنت میکرد تو بازار سوار چرخ دستی بود     ...
1 آبان 1393

بدون عنوان

اولین روز مهر رفتن امیرحسین به موسسه خلاقیت نکا خیلی خوشحال بودی از خونه موقع رفتن تو کلاس گریه رو شروع کردی میگفتی مامانی بامن بیا نمیشد که من بیام تو کلاسمربی تون افسانه جون باکلی ناز کردن تو رو برد تو کلاس صدای گریه هات که تو بغل افسانه جون بودی ازپشت پنجره میشنیدم اشکام کمکم داشت میومد ولی خجالت میکشیدم چون مادرا بودن تو از همه کوچیک تر بودی تو کلاستون یک ساعت گریه کردی بعد که از کلاس امدی بیرون چشمای خوشگلت قرمز بود  من فکر میکنم تو مهد احساس امنیت نمیکردی فکر میکردی میخوام بزارمت وبرم چون همیشه مجبورم برا چند روز بزارمت پیش مادری وبرم تهران ببخشید گلم باید برم نمیشه مادر جونم از من بیشتر مواظبت هست گلم فردابرای بردن مهد تو دلم گف...
20 مهر 1393

عکس باغ وحش ساری

  امیرویگانه وقتی حیوانات باغ وحش میدیدن ازشون خوششون میومد ولی من وبابا فقط از طوطی خوشمون امده بود هم رنگاشون قشنگ بود هم خیلی بامزه بودن ...
18 مهر 1393